دیر وقت است. کسی توی خانه نیست. قرار است بهار باشد، اما انگار نیمکرهی جنوبی قصد ندارد به تقویم جیبیاش نگاهی بیندازد. از صبح باران باریده و هواشناسی برای تمام آخر هفته ابرهای فشرده را پیشبینی کرده. بهار، ما را قال گذاشته و من دلگیرم. خب البته فقط این نیست… غریبه که نیستید. این غر زدنها و حال بد برای تنهایی و یک کف دست آسمان ابری بالای سرم نیست. این غم من از جایی دیگر است. غمی بزرگتر از افسردگی فصلی یا کمبود آفتاب. غمام از اخبار بدیست که سنگینتر از باران سیلآسای این روزها روی سر میریزند. امروز با خبر تایید حکم ۱۶ سال زندان نرگس محمدی در دادگاه شروع شد و شک ندارم از همین است که به نظرم ابرهای همهی دنیا جمع شدهاند پشت پنجرهی ما. البته درست است. حکم برای من صادر نشده. من ایران زندگی نمیکنم و درد حتی یک دقیقه از این ۱۶ سال را نمیتوانم بفهمم. قبول دارم. اما غمگین بودن هم انتخابی نیست و دلبستگی، ربطی به فاصله ندارد.

 

 تمام عصر دلم میخواست حواسم را به چیزهای بیربط پرت کنم. نمیخواستم بنشینم پای لپتاپ و هزار بار عکسهای بچههایش را تماشا کنم در حالی که تکیه دادهاند به او و حالشان را تصور کنم وقتی میفهمند که تا سالها قرار نیست کنار هم باشند. تمام عصر دلم میخواست فرار کنم به کوچه و بدوم تا کلیسای کاتولیک سر خیابان و توی آن حیاط ساکت پر درخت، زار بزنم. اما پا را که بیرون میگذاشتم سیل بود و باران و درختها که از دست باد خم میشدند به طرف ما. انگشتهای پایم یخ زده بودند. مثل روز امتحان. اینجور وقتها که حس میکنم مستاصلم و دستم به جایی بند نیست، اگر بیشتر و بیشتر بخوانم تا خرخره فرو میروم در ناتوانی. در غم. در نفرت. پس لپتاپ را بستم و رفتم سراغ تمیز کاری تا شاید این بغض لعنتی پایین برود. 

 

از ساییدن سینک ظرفشویی تا پاک کردن لکههای فرش. از توی جعبه ریختن لگوها تا چیدن کتابها توی قفسه و خالی کردن خشککن از لباسهای تمیز. همه را امتحان کردم اما حالم خوب نمیشد. برای صد هزارمین بار در عمر چهل سالهام از شنوندهی فرضی پرسیدم: چرا باید کسی به گناه نکرده بهترین سالهای عمر خودش و بچههایش را پشت میله بگذراند؟ و خب مثل تمام چهل سال گذشته، شنونده جوابی نداد.

 

رسیدم به اتاق پسرم. ورقههای رونویسی کلاس فارسیاش را که پای تخت ریخته بود روی هم چیدم که برای کلاس هفتهی بعد آماده شود. کاغذها را پشت و رو میکردم که چشمم به شعری افتاد که از شاهنامه نوشته بود. دلم باز شد. کِی این را نوشته بود که من ندیده بودم؟ یک لحظه ابرها کنار رفتند و آفتاب تابید. زیرِ سرمشقِ معلمش خیلی تمیز و خوانا بیتی از خوان هفتم شاهنامه را نوشته بود: 

 

بر آن مام کو چون تو فرزند زاد

نشاید جز از آفرین کرد یاد

 

 

از وقتی رفته کلاس اول، فارسی را هم شروع کرده. این ماه درس فارسیاش درباره رستم است. از روخوانی تا دیکته. همه چیز رستم؛ و عادتش این است که وقتی چیزی در کتاب میخواند، آن را به زندگی واقعی میآورد. تمام و کمال. و از همین، همهی این ماه به هزار سوال درباره‌‌ی رستم جواب دادهام. رستم واقعی است؟ بازوهای رستم چهقدری بوده؟ رستم میتواند از روی تخته شیرجه بپرد؟ رستم میتوانسته کوه را جابهجا کند؟ رستم گریه میکرده؟ چرا دیو سپید رستم را دوست نداشت؟ و بعد از هر گفتوگویی اصرار دارد که عکس واقعی رستم و دیو را نشانش بدهم. سوال هایش تازه و شیریناند و دلم را شاد میکنند. لابد دل نرگس هم هزار بار در روز برای این سوالهای بچههایش تنگ میشود. چهقدر به صدایشان و نگاهشان در تنهایی سلول فکر میکند… به نرگس که فکر کردم، باز ابرها آمدند. دست کشیدم به کاغذ. مداد را فشار داده بود. با همان قدرتی که از رستم در ذهن دارد. 

 

فکر کردم من که همیشه در توضیح تنیدگی حقیقت و خیال رستم برای او وا میماندم، چرا از زنی برایش نگویم که خانهاش، شغلش، عشقش و دلخوشیهایش را داد و به سلولی رفت که جای او نبود. چرا از مادری نگویم که جگرگوشههایش را گذاشت و در صلح و سکوت، زرهِباورپوشیدوبه جنگی دراز و طاقتفرسا رفت؟ این بار که بخواهد عکس واقعی رستم را نشانش بدهم، چرا از نرگس برایش نگویم؟ از قدرتش که در بازویش نیست؛ و از گرزی که فرق بیعدالتی را نشانه گرفته؟

 

 

حالا کنار پنجرهام و باران را که مشت به شیشه میکوبد تماشا میکنم. دلم ولی آنجاست. توی سلول. ساعت را میکشم عقب. درست چهار ساعت و نیم. آنقدر عقب میروم تا برسم به ساعت دیواری زندان. آن وقت چشمهایم را میبندم و از روی اقیانوس هند رد میشوم. از اندونزی، از سنگاپور، از هند و از پاکستان. از همان راهی که آمدم. زیر پایم را نگاه نمیکنم که مبادا بترسم و پشیمان شوم. یک نفس میروم تا برسم به مقصد. جغرافیام خوب نیست اما آنقدر این راه را رفتهام که چشم بسته هر بار می‌‌رسم به سر شبِ تهران.  سر شبِ طولانیِ سلول.

 

آنجا زنی نشسته با موهای مجعد. با صورت آرام و چشمهایی که حرف می زنند. نگاه که میکنی شبیه رستم نیست. نحیف است. نه بازوانِ مثل ران شیر دارد و نه بر و یالِ چون اژدهای کبیر. نه میانتنگ است و نه چون پلنگ. با خودت فکر میکنی الان است که بشکند. ولی زنیست که صبح از خواب بیدار شده. دست و رویش را شسته و روزنامهای برداشته. توی روزنامه خوانده که حکم ۱۶ سال حبسش، بدون حتی یک روز تخفیف، در دادگاه تجدید نظر، تایید شده. زنی که امروز ۴۴ ساله است و اگر حکم دادگاه تجدید نظر اجرا شود، در ۶۰ سالگی آزادی و آفتابِ بیرون از زندان را میبیند. دل زن حتما برای بچههایش تنگ است. برای دوستانش. برای آدمهایی که میخواست و میخواهد کمکشان کند. پهلوان دلیر شاهنامهی من اوست. گیرم نحیف، گیرم دلتنگ، گیرم دربند. پهلوان من اوست که نشکست و برای ما نامه نوشت. 

 

 

 

به این طرف اقیانوس برگشتهام. به خانهام. خانهای که دور است ولی از روز اول مهاجرت، با یک بند نامرئی، به آن طرف وصل بوده. خانهای که بی آنکه دست خودم باشد، حتی یک روز از حال و هوای آن جا دور نبوده. برای چندمین بار نامهاش را میخوانم. بلند. با لحن خودش در سالگرد کشته شدن ستار. دلم گرم میشود از خط آخرش که مثل گرز فرود میآید: سالها است هر آنچه که بهموجب انسان، زن، مادر، همسر و شهروند بودنم محق آن بودم، ظالمانه از من گرفته شده است. اما هنوز نتوانسته اند عشق و آرمانم را از دل و جان برگیرند و همین برای بودنم کافی است.

 

به بهاری که نرگس برای آن میجنگد فکر میکنم. بهاری که ابرها را کنار میزند و به خانهی دور افتادهی ما هم میرسد. بهاری که در آن سرمشق پسرم، خط به خطِ نامهی اوست.